Solemn Sufi - پشمینه پوشِ تند خو

Sunday, October 21, 2012

پاییزانه

(به آنان که چشم گشودند به پاییزان)

خوش آمده ای به شهر شلوغ
چشم بگشادی به پاییزان

رستخیز رنگ می بینی؟
برگهای آبان زرد
برگهای اکتبر سرخ
در سماعی واپسین
به عشق بهشت عَدْن
                              زمین
رقصان
           افتان
                    خیزان

زمزمه شان را می شنوی؟
از زیر کفشهای ناشکیب
این سپاهِ بی رقیب
با سیر زمان ستیزان

راستی را، در پی چیستند اینان؟
گذر از باد خزان؟
پرهیز از ناگزیر برگ ریزان؟

دوستی را، دمی نمی ایستند ایشان؟
تا مگر بیاندیشند
 که پاییزِ برگ را گریزی نیست
مرگ را، گویا، گریزی نیست
رنج را اما شاید گریز راهی باشد
اینجا
       اینک
              اکنون
همچنان که فرو می افتند
به سوی بهشت عدْن
برگهای آبان زرد
برگهای اکتبر سرخ
                  اکتبر سرخ 
                        اکتبر سرخ
رقصان
           افتان
                   خیزان



کمبریج، ۲۰ اکتبر ۲۰۱۲

Friday, August 05, 2011

The Story of our Ceaseless Meander


I was not born into this world just today.
I have borne the burden of all times, all the way.
My most recent memories belong to the ancient ages:
the endless story of massacres, of carnages.

Remember
Remember
our only gain out of the murder:
The stale pieces of bread, with no roses,
to weather away on our cursed tablecloths.

Remember
Remember
how beguiled me the neighbor:
With my own callous hands,
I untied for them all the bands.
I opened to them our termite-ridden gate,
so that they could line us up to decapitate.

I prayed to their God and I was slain.
I was not welcomed in the holy reign
I prayed to their God and I was slain,
accused of taking the name of the Lord in vain.

They ordered me and my brother
to slaughter one-another,
as the the best path to prove an honor,
as the best way to warrant a bliss,
as the best route to rest in peace...

Remember
Remember
our only gain out of the murder:
The torn apart pieces of rag,
to cover up our groins and piously brag.

Oh my brother … Oh my brother…
Your sanguineness tempted the Westerner,
they came to behead both you and me.
My foolishness tempted the Easterner,
they came to behead you, me, and the rest of our family.
They subdued us, beside all our rants and all our raves.
They turned us into slaves.
They buried our beloved ones alive into the graves.
With our corpses, they built a cemetery so vast,
that the lachrymose mournings of the survivors forever last.

Remember
Remember
our ceaseless meander,
from one estrangement to another…
The pointless chase of a creed,
remained as our only deed.

Our history is the endless story of restlessness,
faithlessness,
homelessness.

Noway…Noway
I was not born into this world just today.


August 5th, 2011,
last day of New York

* This is my translation of this poem from Shamlou. I took the liberty of substituting his specific allusions to Iranian history with more universal ones. See here for a more literal English translation

Thursday, March 11, 2010

Oh Warrior...

Oh warrior of delusion,
never drop thy sword.
Thou shalt kneel down to thy Lord.
From Jerusalem to Mecca,
from Alaska to Antarctica,
he wants you to shed blood.
Just obey and always nod.
That's the road to the promised land,
where sheep and wolves are hand in hand!

Oh warrior of delusion,
never drop thy sword.
You're to lead your sacred horde.
The foes' banners are but pieces of rag.
Burn'm down and hoist your own flag,
from every shanty and every mansion.
Whether poor or rich, we're one nation!

Oh warrior of delusion,
never drop thy sword.
Never get weary, never get bored.
The holy war is not yet over.
It's an order, it's an order!
Cling to thy sword and never stray,
the doomsday is not far away,
though it wasn't 1999 or Y2K!

Thursday, December 17, 2009

خرمن صوفی

این شعر را سالها پیش سرودم، اما گوییا تا سالها بعد هم خواندنیست!


آتش خشمِ فقها خرمن صوفی بگرفت
وسوسه ی زهدِ ریا دامن صوفی بگرفت

توبه ی تزویر شکست، شیخ به تکفیر نشست
سیل فنا سد بشکست، برزن صوفی بگرفت

از نفس باد خزان، شکسته شد شاخ رزان
صیحه ی داس ناکسان، سوسن صوفی بگرفت

این عسسان را بنگر، بد نَفَسان را بنگر
خار و خسان را بنگر، گلشن صوفی بگرفت

پیکر گل چاک چاک، خون و جنون، تیغ هلاک
لشگریان اژدهاک، میهن صوفی بگرفت

هُر هُر بادِ دم به دم، حمله ی شیران علم
لشگر پستی و عدم، هستن صوفی بگرفت

نور امید ما کجا؟ صبح سپید ما کجا؟
ظلمت شب تا به کجا روزن صوفی بگرفت؟

کو شرر شب شکنی؟ یا که یلی، تهمتنی؟
هلهله ی اهرمنی موطن صوفی بگرفت

کو ره و رسم سروری، به قصه شد قلندری
دست و عصای سامری، اَیمن صوفی بگرفت

چه تیره شد کار جهان! ترکش تیر جانیان
بر تن ساقی بنشست، بر من صوفی بگرفت

Sunday, June 01, 2008

روایت

به دنیا آمده ام

به سالِ شور و شعف و حماسه و طغیان

آن زمان که نعره ببرهای عاشق

هنوز در سرزمینم طنین داشت

***

به شهرِ شما آمده ام

به سالِ دروغ و ترفند،

تحقیر و تلخند،

افسون و نسیان،

آن زمان که هر آزادمرد

مُهری از درد

مُهری از کین

بر جبین داشت

***

از شهرِ شما خواهم رفت

به سالی چند،

نه چندان زود،

نه چندان دیر،

پیش از آنکه نعشِ این غربت پیر

بارِ غمبارش را بر شانه ام نشاند

***

از این دنیا خواهم رفت

آن زمان که...

(کیست که داند؟

کیست که داند؟)

آن زمان که طارُمِ خاک

آن ظلمتِ پاک

به خانه ی خویشم خواند

11 خرداد 1387، نیویورک

Thursday, May 29, 2008

تا به چه کار گیرمت؟

به تقلید از مولانای رومی بلخی
...

خيز، بيا، بيا بُتا، تا به کنار گيرمت
فُتاده ام، پياده ام، ليک سوار گيرمت

خسته نيَم ز کِيد تو، بسته نيَم به قيد تو
آمده ام به صيد تو، همچو شکار گيرمت

مرغکِ زيرکی مگر، تندک و تيزکی مگر
آهوی چابکی مگر، من به قرار گيرمت

گر بَرَدم سيل فنا، ور کشدم تيغ بلا
عاشق و زار و مبتلا، بر سر دار گيرمت

گر شنوی سخن شوم، گر بوزی سمن شوم
بر قدمت رَسَن شوم، سلسله وار گيرمت

مست و خمار می روی، شهر و ديار می روی
شهر و ديار گشته ام، مست و خمار گيرمت

شعر من از تو تر شده، شور من از تو شر شده
روی من از تو زر شده، زار و نزار گيرمت

درد شدم تو تب شدی، سوز مرا سبب شدی
روز شدم تو شب شدی، ليل و نهار گيرمت

شيد منی و ماه من، لای من و اله من
ماه شب سياه من ، در شب تار گيرمت

دلبر عيّار شدی، با همه کس يار شدی
نقد چه بازار شدی، تا به عيار گيرمت؟

بر سر بازار مرو، در کف اغيار مرو
همره طّرار مرو، تا به حصار گيرمت

از نظرم نهان مشو، همدم اين و آن مشو
گه شه و گه شبان مشو، تا به شمار گيرمت

ای شه من، مرا بخوان، اسب بِنه، پيل مران
پياده را رخ بِفِشان، تا به قمار گيرمت

يک دله شو به جان من، دَه دل و جان فدای تو
صد رَه جان و دل مزن، تا به هزار گيرمت

کی گِروی به سوی من؟ کی شنوی تو "هو"ی من؟
کی شکنی سبوی من؟ تا به چه کار گيرمت...

7 خرداد 1387، نیویورک

Thursday, March 20, 2008

درود بر نوبهار

شعر زیر تقدیم می شود به شخص خودم(!)، یار دیرینم آرش افراز و رفیق راستینم علی معظمی


چون دره ها، عمیق

چون کوه ها، بلند

آزاد، یا به بند

سرخوش، یا نژند

ایستاده اند استوار

مردان کوتاه بالای بلند نظر

سلام بر فصل سبز

درود بر نوبهار

***

نصوح و وارسته

آرام، آهسته

دندان خشم بر جگر خسته بسته

پنجه در پنجه درفکنده

با نحس روزگار (خاصه در بهار)

ایستاده اند استوار

مردان کوتاه بالای بلند نظر

سلام بر فصل سبز

درود بر نوبهار

***

در دلدادگی

در گاه عاشقی

در فراز، در نشیب

چشم براه یک نگاه

اما بی نصیب

لبریز از سخن

خاموش و پرشکیب

ایستاده اند استوار

مردان کوتاه بالای بلند نظر

سلام بر فصل سبز

درود بر نوبهار

***

در بند حرامیان

بر چوبه های دار

یا خفته در خاک خونین خاوران

در خزان

در بهار

ایستاده اند استوار

مردان کوتاه بالای بلند نظر

سلام بر فصل سبز

درود بر نوبهار

یکم فروردین 1387، نیویورک