Sunday, June 10, 2007

و دیگر مرا نخواهی دید...

من، مسافرِ سرزمينِ سالخورده و سرخورده عياران

تو، سايه نشينِ شهرِ شلوغِ شهرت و شيدايي


من، خسته و پر شکسته، ولي هنوز درخيالِ خام صد پرواز!

سينه اي پر زخروش و لب خاموش


تو، نا شکيب و بي قرار، در انتظارِ هوارِ غمازي صد راز!

شرّ و شور و شهرآشوبت باد! در اين ساليان اميد!


و ديگر مرا نخواهي ديد ...

***


تو، غمزه اي، کرشمه اي، طره اي طرار

من، ميراث دارِ خودخوانده جبهه کار!


تو بمان، با روياي شاهزاده اي با اسب سپيد!

مي روم من ، با حديث مکرر تنهايي و دلتنگي، گريه بيد


و ديگر مرا نخواهي ديد ...

***


من از براي تو،

خاطره اي گذران،

يک تن از صدها هزاران همسفران

شبحي گنگ، تيره وتار، محو و ناپديد

تو از براي من،

نامي در ميان نامها،

پرسشي بي پاسخ، يکي از ابهامها!

در سياهه ناتمامِ طپش و ترديد


و ديگر مرا نخواهي ديد ...

***

بیستم خرداد 1386، نیویورک

3 comments:

dt said...

تنها
ماييم
ــ من و تو ــ
نظّاره‌گان ِ خاموش ِ اين خلاء
دل‌افسرده‌گان ِ پادرجای
حيران ِ دريچه‌های انجماد ِ هم‌سفران.

دستادست ايستاده‌ايم
حيران‌ايم اما از ظلمات ِ سرد ِ جهان وحشت نمي‌کنيم
نه

وحشت نمي‌کنيم.

تو را من در تابش ِ فروتن ِ اين چراغ مي‌بينم آن‌جا که تويي،
مرا تو در ظلمت‌کده‌ی ويران‌سرای من در مي‌يابي
اين‌جا که من‌ام.

Anonymous said...

چه محكم و استوار، مثل شاهزاده هاى هخامنشى مغرور،


راستى
يعنى چى؟ Baktash


ps, if I am getting into your nerves, please tell me stop.

Anonymous said...

akhey, alan fahmidam cheghadr in sher ghamnake. che bi liaghate in dokhtare ke esmesho nemiaram.