این شعر را سالها پیش سرودم، اما گوییا تا سالها بعد هم خواندنیست!
آتش خشمِ فقها خرمن صوفی بگرفت
وسوسه ی زهدِ ریا دامن صوفی بگرفت
توبه ی تزویر شکست، شیخ به تکفیر نشست
سیل فنا سد بشکست، برزن صوفی بگرفت
از نفس باد خزان، شکسته شد شاخ رزان
صیحه ی داس ناکسان، سوسن صوفی بگرفت
این عسسان را بنگر، بد نَفَسان را بنگر
خار و خسان را بنگر، گلشن صوفی بگرفت
پیکر گل چاک چاک، خون و جنون، تیغ هلاک
لشگریان اژدهاک، میهن صوفی بگرفت
هُر هُر بادِ دم به دم، حمله ی شیران علم
لشگر پستی و عدم، هستن صوفی بگرفت
نور امید ما کجا؟ صبح سپید ما کجا؟
ظلمت شب تا به کجا روزن صوفی بگرفت؟
کو شرر شب شکنی؟ یا که یلی، تهمتنی؟
هلهله ی اهرمنی موطن صوفی بگرفت
کو ره و رسم سروری، به قصه شد قلندری
دست و عصای سامری، اَیمن صوفی بگرفت
چه تیره شد کار جهان! ترکش تیر جانیان
بر تن ساقی بنشست، بر من صوفی بگرفت
Thursday, December 17, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
از كران تا به كران لشكر جور است ولي/ از ازل تا به ابد فرصت درويشان است
؛-)
خار وخسان هم امروزی است
Post a Comment